رونیکارونیکا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره

رونیکا ضربان قلب مامان و بابا

روزهایی که گذشت....پست سوم

پیش به سوی تهران-رشت سه شنبه 9 مهر بابا علیرضا گفت باید بریم تهران واسه انجام کار اداری که براش پیش اومده و گفت که وسایلای مورد نیازمونو واسه رفتن جمع کنم که فردا  حرکت کنیم ....حالا منو بگو تو این فرصت کم آخه چجوری خودمو آماده کنم واسه رفتن؟؟؟؟ خلاصه با هر زحمتو کمبود وقتی که بود تونستم به کارا برسم و خوشحال از اینکه بازم داشتیم پیش خانوده ها میرفتیم. چهارشنبه 10 مهر حرکت کردیمو شب رو تو سمیرم سوئیت گرفتیم و صبح هم به سمت تهران حرکت کردیم و بعد از ظهر رسیدیم خونه مادر بزرگی(مامان لیلا....مامان بابایی) رونیکا اولش یکم غریبی کرد ولی بعدش کلی بازی کرد و چند ساعتی با عمه مریمش رقصید و هی واسش دست ...
23 مهر 1392

چقدر خوشحالم...

امروز خیلی خوشحالم آخه چند تا دوست مجازی تو شهر بوشهر پیدا کردم واسه همشون نظر گذاشتم امیدوارم بهم سر بزنن ... با اینکه منو علیرضا بوشهری نیستیم ولی خوشحال میشم که دختر کوچولومون چند تا دوست همشهری داشته باشه آخه دخملمون بوشهریه!  پیدا کردن شما دوستای گلمو مدیون سحر جون مامان آمیتیس کوچولو هستم که تو وبلاگش آدرس ملودی کوچولو رو گذاشته بود و منم کم کم تونستم شماها رو پیدا کنم عزیزای دلم واسه همینم آدرس وب  آمیتیس کوچولو رو اینجا میذارم که اگه دوستداشین بهش سر بزنین :                                     &nb...
2 مهر 1392

پاییزی دوباره...

                                                              فصل باد و برگ فصل رنگ و رنگ و رنگارنگ                                       مشق و مشق عشق و عشق انار                           فصل باز باران با ترانه فصل شیدایی و مهر و مهرگان                       &nb...
1 مهر 1392

اولین قدمهای نی نی

الهی من قربونت برم عشقم،نفس مامان،دلم طاقت نیاورد الان نیام اینجا.... اومدم که ثبتش کنم....اومدم بگم  که بعد ها بخونی،بدونی که من بهترین هدیه رو از آخرین روز تابستونی 92 گرفتم..... هدیه ای که  بخاطرش  انقدر ذوق زده شدم که با دیدنش تو رو بغل کردمو غرق در بوسه کردمت... عمر مامان،تو امروز اولین گامهای زندگیتو برداشتی....بدون هیچ ترسی....پر از خنده بودی.... پر از شور و هیجان... وقتی واسه اولین بار چند قدم برداشتی من از خوشحالی نمیدونستم چکار کنم!!! منو بابایی یکم باهات بازی  کردیمو هر کدوم از ما تو رو به سمت خودمون میکشوندیمو تو هم خوشحال با اون پاهای ظریف و کوچولوت به سمت  ما میومدی و ما با...
31 شهريور 1392

باشگاه رفتن مامانی

عشق مامان امروز مثل همیشه عالی بودی.... امروز صبح زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم آخه ایندفعه دیگه تصمیممو  گرفته بودم و با اراده ای قوی از خواب  بیدار شدم آخه قرار بود برم باشگاه......... ساعت 8/15 پاشدم و تند تند کارامو کردمو تا اومدم آماده بشم جنابعالی طبق معمول روزایی که من زود بیدار میشم زودی بیدار شدی.....آخه من نمیدونم تو با این ریزه میزه بودنت تو خواب چجوری متوجه میشی  که من از خواب بیدار شدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟   خلاصه یکمم به دخملم رسیدم و لباساشو عوض کردم چون قرار بود این یکی دوساعتی که من پیشش نیستم در خدمت بابایی باشه و پدر و دختر 2 ساعتی رو کنار هم و بدون من بگذرونن... اول علیرضا منو ر...
30 شهريور 1392

پایان اولین تعطیلات تابستانی نی نی نزدیکه...!

دخترم تابستون داره کم کم تموم میشه فقط3 روز دیگه مونده  تا الان 3 تا فصلو با هم گذروندیم ، با همه  خوشیها و سختیاش  به امید اینکه همه روزای زندگیت بهاریه بهاری باشه دختر ماما... دوستت دارم....بینهایت دوستت دارم نفس مامان     دیگه داره فصل پاییز میرسه... فصلی که تولد عشقم ...شریک زندگیم.......توشه (28 مهر) فصلی که منو علیرضا به عقد هم در اومدیم (4 آذر) و 11 روز بعدش بهترین هدیه زندگیمون ....دخترم رونیکا بدنیا اومد (15 آذر) و بازم 11 روز بعدش تولد خودمه ....خانوم خونه ....و ....مامان نینی  پس........پاییز...........واسه من..........زیباترین..........
28 شهريور 1392

آرزو میکنم............

         گاهی رویاهایی آرزو میکنم تمام نشدنی و آرزوهایی پر شور که از میانشان چند تایی و یا همه برآورده شوند . آرزو میکنم که دوست داشته باشیم آنچه را که باید دوست بداریم و فراموش کنیم آنچه را که باید فراموش کنیم شوق آرزو میکنم , آرامش آرزو میکنم آرزو میکنم که با آواز پرندگان بیدار شویم و با خنده کودکانمان زندگی کنیم به عشق و آرزو میکنم دوام بیاوریم در رکود , بی تفاوتی و ناپاکی روزگار و آرزو میکنم خودت و خودم و عشق زندگیمون ، سه تایی با هم باشیم ...
26 شهريور 1392