رونیکارونیکا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

رونیکا ضربان قلب مامان و بابا

راز مامان و بابا برملا شد...!

امروز به مامان هما (مامان خودم) موضوع نوه دار شدنشو گفتم (خونمون بود)، بعدشم به مادر علیرضا زنگ زدمو با اینکه روم نمی شد بعد از کلی من من کردن گفتم که علیرضا داره بابا میشه  امروز واسه اولین بار رفتم پیش دکتر( خانم دکتر  صیادی)                                                                                                      ...
26 فروردين 1391

بی موضوع !!

امروز رفتم دانشگاه، خیلی جالبه که فرزند به دنیا نیومده من از همین حالا با من به دانشگاه میاد ..... هنوز به هیچکدوم از خانواده ها نگفتیم . خدایا هم از وجودش خوشحالم و هم به خاطر ماه تولدش ......... احتمالا تو ماه تولد خودم به دنیا میاد (آذر)   ...
23 فروردين 1391

وقتی متوجه شدم که باردارم.....!

امروز روز بزرگ و پر هیجانی و پر از استرسی بود ، صبح که از خواب بیدار شدم قراربود با علیرضا به سمت برازجان حرکت کنیم ولی نمی دونم چرا یه احساسی تو وجودم بهم میگفت که خبراییه !!!!!!!!!!!!!! با خودم گفتم نکنه باردارم !!!!!!! وقتی که با علیرضا در میون گذاشتم کلی ذوق کرد و از ذوق 2 دور ، دور خودش چرخید ولی من نگرانه درس و دانشگام بودم . آزمایش دادم ........................ جواب .................. مثبت یه نی نی کوچولو داره به جمع ما اضافه میشه ........... دارم مامان میشم............. هنوز هم تو شوک  هستم. به مینو (آبجیم) گفتم که بالاخره تو هم خاله شدی، . ...
22 فروردين 1391

آشنایی مامان و بابا

یکی از شبهای گرم تابستون که همراه خانواده ام در یکی از پارکهای (برازجان)استان  بوشهر نشسته بودیم ، دیدم آقایی پیراهن سفید و شلوار مشکی همراه با مادرش به پارک اومدن از اونجایی که آقاهه خیلی منو در نظر داشت مادرشو فرستاد تا توی پارک از من  خواستگاری کند ، من که باورم نمی شد قضیه جدی باشه، همش به خودم می گفتم که  مگه میشه که تو یه پارک هم کسی رو واسه زندگی انتخاب کرد  ولی .... چند  روز بعد خانوادم یه روزی رو واسه خواستگاری تعیین کردن.  خلاصه سروتون درد نیارم مراسم بله برون ما در تاریخ 2/7/89 و  مراسم عقدمونم در  تاریخ 4/9/89ودر تاریخ 25/4/90 مراسمون ع...
15 شهريور 1389