رونیکارونیکا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

رونیکا ضربان قلب مامان و بابا

امید زندگی ما...سالروز شکفتنت فرخنده

  پایان نه ماه انتظار و اکنون در آغوش منی و شروعی دوباره.... از نو.....با تو....در پاییزی زیبا.... به شکرانه مادر و پدر شدنمان جشن میگیریم.... برای بودنت،لحظه به لحظه از جان مایه میگذاریم.... لبخند تو.....با چشمهایی زیبا.... و.... این یعنی بودن،رستنم،پایداری و خواستن.... الهی... کودکم !!  یگانه هستی ام !! در پناه تو....              ...
15 آذر 1392

پست جدید ....

دوستای خوبم سلام، اگه چند وقتی هست که پست جدید نذاشتم بخاطر یسری از مشکلاتیه که واسم پیش اومده، قول میدم که تا چند روز دیگه با پستهای جدید بیام....دوستون دارم....
14 آبان 1392

دندان جدید....

                                                                  عزیز دلم چند روزی بود که خیلی بیتابی میکردی و  همش گریه میکردی و بهانه میگرفتی،غذا هم که نمیخوردی تا سرتو با یه چیزی گرم میکردم و یواشکی پا میشدم که برم به کارام برسم دنبالم میومدی و گریه میکردی و منم بغلت میکردمو همونجوری به کارام میرسیدم....حالا همه اینا واسه چی بود...؟؟ بخاطر در اومدن دندون جدید رونیکا خانم......!! منو بگو که همش فکر میکردم بخاطر تنهایی و غریبی کردنته...بخاطر این...
27 مهر 1392

عید سعید قربان

                             دختر گلم امروز روز عید قربان هست.... عید قربان که پس از وقوف در عرفات (مرحله شناخت) و مشعر (محل آگاهی و شعور) و منا (سرزمین آرزوها، رسیدن به عشق) فرا مى رسد، عید رهایى از تعلقات است. رهایى از هر آنچه غیرخدایى است. در این روز حج گزار، اسماعیل وجودش را، یعنى هر آنچه بدان دلبستگى دنیوى پیدا کرده قربانى مى کند تا سبکبال شود.                                  عید تو هم مبارک باشه نفس مامان و بابا     ...
24 مهر 1392

تبریک روز جهانی کودک.....با چند روز تاخیر

(( روز جهانی کودک روزی است که برای یادبود و افتخار  کودکان   شناخته شده است. کشورهای و سازمان‌های بین‌المللی مختلف روزهای متفاوتی را به  عنوان روز کودک اعلام کرده و مراسم این روز را در آن جشن می‌گیرند....تو ایران 16 مهر بود ))   دختر مامان بخاطر مسافرتی که رفته بودیم نتونستم به موقع روز جهانی کودک رو تو وبت بهت تبریک                                                                          بگم....   &n...
24 مهر 1392

روزهایی که گذشت....پست اول

مامان جونی چند وقته نتونستم واست چیزی بنویسم از یه طرف کارای روزمره و وابستگی بیش  از حد تو و از طرف دیگه مسافرت غیر قابل پیش بینیمون که بخاطر کار بابایی پیش اومد ولی حالا  اومدم که جبران کنم و در عوض همه رو یکجا واست مینویسم ،اولش میخواستم همه رو تو یه پست واست ینویسم عشق  مامان ولی اگه اینکارو  میکردم حجمش خیلی سنگین میشد واسه همین همه رو جداگانه واست مینویسم... اول از همه اینکه چند وقت پیشا واسه اولین بار دخملمونو بردیم شهر بازی (شهر بازی سر پوشیده دواس) خیلی مجهز نبود ولی از هیچی بهتر بود...خلاصه اینکه حسابی بهت خوش گذشت و خوشحال بودی و کلی ذوق میکردی منم که مثله بچه ها بیشتر از ت...
23 مهر 1392

روزهایی که گذشت....پست دوم

قرار بود دوشنبه یعنی 8 مهر واسه اولین بار با رونیکا کوچولو بریم تئاتر....خاله شقایق دوست مامانی بهم  گفته بود که چند روزیه که تو بوشهر تئاتر اجرا میشه و قرار بود که بریم ببینیم ولی بخاطر تموم شدن بلیط  تئاتر قرار گذاشتیم که فردا شب یعنی سه شنبه بریم دیدن تئاتر گربه قجری و اون شب 4 تایی رفتیم شهر بازی و بعدشم دریای ریشهر و کلی خوش گذروندیم و بعد هم رفتیم خونه و منتظر فردا.... سه شنبه شب بجز ما و خاله شقایق خاله ایمان و همسرش آقا افشین و پسرای گلشم واسه دیدن تئاتر  اومدن و وقتی رفتیم داخل سالن بخاطر شلوغی سالن و کمبود جا نتونستیم همه کنار هم بشینیم و منو  علیرضا روی صندلی های ردیف بالا نشستیم و...
23 مهر 1392