رونیکارونیکا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

رونیکا ضربان قلب مامان و بابا

دخترم گوشواره دار شد............

مامانی چند روز پیشا که ارفتیم گوش کوچولوتو سوراخ کنیم نتونستم واست چیزی بنویسم آخه نت نداشتم ولی الان میخوام بنویسم فقط اگه جنابعالی بزاری آخه هر دقیقه از خواب پا میشی و نق نق زنان میای سمت من که شیل بخوری دیگه از ترس تو رو تو تختت نمیخوابونم چون وقتاییکه بیدار میشی از تختت آویزون میشی!! اینجوووووری  حالا بریم سر اصل مطلب: اونروز  با بابایی و خاله مینو بردیمت دکتر،بعد از چند لحظه منتظر بودن دکتر تو رو دید و گفت آره دیگه میشه گوشاشو سوراخ کنیم اما یکم کارتون سخت میشه چون از این به بعد همه خواستگارا صف میکشن دم در حالا منو بیا ببین خوشحااااااال خلاصه......رفتیم تو یه اتاق دیگه که واسه عملای سر پاییه، تا آقای دکتر اوم...
7 شهريور 1392

اخ جوووون اسباب بازی جدید

مامان جونی این پستو یبار تا آخر نوشتمو همش پاک شد حالا خلاصشو مینویسم  اخه خسته شدم!! دیروز رفته بودیم خونه دوست مامانی(معصومه جون) و تو و امیر علی(پسرش) یکم با هم بازی کردین این وسط موضوع جالب این بود که تا تو یه اسباب بازی ای رو بر میداشتی امیر علی تند میومد و میگرفت ازت ولی  از 1 طرف دیگه اسباب بازیاییم که من واسه تو برده بودمم بر میداشت و بهت نمیداد!!!! تو اونهمه وسایل تو از یه تلفن خوشت اومده بود که طبق معمول تا برش میداشتی امیر علی سر میرسید!! خلاصه روز خوبی بود دخملم اونحا یکم تاب بازی و ماشین بازیم کرد   اینم عکسایی که با زحمت زیاااااد تونستم ازت بگیرم  آخه همش تکون میخوردیو عکسا تار میشدن!...
7 شهريور 1392

8 ماهگی نفسم....رونیکا

تو این ماه هم کارای جالب زیادی انجام میدادی :    دیگه کاملا در و دیوار و مبل و کابینت و خلاصه هر چیز گرفتنی بود میگرفتی و وای میستادی و راه میرفتی با روروئکت هر جا که دوست دتشتی میرفتی و تو همه اتاقا هم سرک میکشیدی تازه بلد بودی باهاش عقب عقب یا کجکیم راه بری خودتو از دراور آویزون میکردی و هر جور که بود میخواستی دستتو به وسایلای روش برسونی با بابایی قایم موشک بازیمیکردی و وقتی دنبالت میومد تند تند با اون دستو پای کوچولوت 4 دستو پا میخواستی فرار کنی وقتاییم که من دستتو میگرفتم تند تند میدوئیدی !! حسودی کردنو یاد گرفتی!! هر کیو که میشناسی اگه یوقتی 1 بچه دیگه تو بغلش میدیدی میرفتی پیششو لباسشو میگرفتی که یعنی منو ب...
5 شهريور 1392

گذری بر 7 ماهگی

رونیکای من تو این ماه اتفاقات زیادی افتاد که همه رو یکی یکی واست مینویسم:   خونمونو جابجا کردیم و اومدیم تو 1 خونه بزرگتر (پنج شنبه 15 خرداد) امروز (شنبه 18خرداد)دیدم که دخترم دندوناش 1 کوچولو در اومده حالا بیا منو بابایی رو  ببین از ذوق نمیدونیم چکار کنیم  اگه بدونی ....؟؟ وقتی واسه اولین بار ماما ماما گفتی دلم میخواست قورتت بدم.....ماشالله به گل دخترم انقده بهم وابسته شده بودی که نمیتونستم !! تا پا میشدم با گریه دنبالم 4 دست و پا میومدی و ماما ماما میگفتی راستی تو این ماه بود که تونستی 4 دست و پا راه بری  کم کم شروع کرده بودی به غذا خوردن.... در ضمن سرلاکو هم باید تو شسشه بهت میدادم تا بخ...
5 شهريور 1392