رونیکارونیکا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

رونیکا ضربان قلب مامان و بابا

بازگشتی دوباره

دیشب بعد از مدتها اومدم اینجا،چقدر همه چی تغییر کرده ،چقدر خوب شده که سایت نینی وبلاگ واسه گوشیهای اندروید اپلیکیشن نی نی وبللگ رو طراحی کرده که مامان باباها راحت تر بتونن خاطرات کوچولوهاشون رو بنویسن 😅 از این به بعد بیشتر میام اینجا....هورااااا
10 خرداد 1397

یلدای 93

سلام رونیکای مامان،این روزها تو خونه نت ندارم واسه همین نمیتونم مرتب برات بنویسم خط تلفن خونمون pcm هست و نمیشه باهاش به وایفای متصل شد و بعضی وقتا میام تو دفتر بابایی میشینمو واست مینویسم، الانم میخوام از روزهایی که گذشت بنویسم... امسال شب یلدا سومین شب یلدایی بود که تو کنار مامان و بابا بودی، تازه مادربزرگی و عمه مریم هم 3 روزی رو اومده بدن بوشهر که ما هم از تنهایی در بیایم،تو اون 3 روز همش بیرون بودیم روز اول رفتیم کنار دریا ( پارک تی وی و باغ پرندگان و دریای ریشهر ) ، روز بعدشم رفتیم به سمت بندر گناوه ولی هم دیر حرکت کردیم هم مجبور بودیم زود برگردیم آخهشب خونه خانم و آقای موسوی (همکار بابا و دوست مامان،مامان بابای آدریانا) به مناسبت ش...
14 دی 1393

پاییزی دوباره

  تلخ است که لبریز حقایق شده است زرد است که با درد موافق شده است عاشق نشدی وگرنه می فهمیدی پاییز بهاری است که عاشق شده است                                رونیکای من بازم یه پاییز دیگه اومد و تو یکسال بزرگتر شدی.....پاییزی که واسه من و بابایی پر از خاطره های قشنگه...نامزدی عقد من و بابایی...تولد بابایی...تولد خودم.....و.....تولد تو.....تویی که بزرگترین خاطره زندگی مشترک ما شدی.....چند روز دیگه تولدته ولی ما نمیتونیم تولدی رو که دوست داریم واست بگیریم چون هم الان تو ماه صفر ه...
11 آذر 1393

حرفها و کارای دخملی وروجک

دختر عزیزم بازم اومدم که بعد از مدتها واست بنویسم .... از بزرگتر شدنت...عزیزتر شدنت....بلبل زبونیات....از اینکه روز به روز منو بابایی بیشتر عاشقت میشیم... دیگه کم کم داری مستقل تر از قبل میشی....دستت به هر چیزی که نمیرسه فورا میری و صندلی جدیدی رو که بابایی واست خریده رو میاری و روش وایمیستی و به هدفت میرسی! عاشق دریا هستی،هر دفعه که دریا رو میبینی بلند داد میزنی و میگی دریااااااا.....حتی بعضی وقتا که با بابایی واسه قدم زدن میریم بیرون تا دریا رو میبینی همونجا تو پیاده رو میشینی و تند تند کفش و جورابتو در میاری که بدویی تو آب...یکی دوبار اول ما هم ذوق کردیم از کارت و اجازه دادیم بری سمت آب ولی دفعه های بعد سعی کردیم اینجوری...
29 تير 1393

برای دخترم

دخترم بازم اومدم که معذرت بخوام ازت،خیلی وقته که نتونستم بیامو خاطراتتو بنویسم،از روزایی که تند و تند  میگذرن و من هر روز دلتنگ دیروزت میشم،داری بزرگ میشی و من خوشحال از بزرگ شدنت ،از قدم به قدم با  من همراه شدنت ،بازی کردنت ،غذا خوردن و خوابیدنت ،خوشحال از لحظه به لحظه نفس کشیدن کنار تو،اما  درکنار همه این خوشحالیها نگرانم،مثل هر مادر دیگه ای ،نگران از روزها و ماهها و سالهای بعد....آخه مامانی  زندگی پشت همه این ظاهر  آسونش خیلی سخته ،خیلی بالا و پایین داره،خیلی جداییها و دوریها داره..... عزیز دلم اینو بدون که منو بابایی تا آخرش ثانیه به ثانیه و قدم به قدم همراهتیم .... عشق مامان،تو همه...
1 دی 1392

پاییز 92...مهر...آبان

خیلی وقته که بازم چیزی ننوشته بودم هر دفعه میگم از این به بعد دیگه مرتب بیام و روز مرگی های کوچولومو بنویسم ولی یه کارا و یه مشکلاتی واسه آدم پیش میاد که همیشه اونی که میخوای نمیشه، حرف و مطلب زیاد دارم ولی نمیشه همه رو بعد از 3 ماه بطور کلی و با جزییات  نوشت واسه  همین سعی میکنم همه رو خلاصه و مفید بگم   خب از تولد همسرم شروع میکنم... 28 مهر تولد علیرضا بود و منم تصمیم گرفته بودم شب تولدش یعنی 27 مهر براش تولد بگیرم و یجورایی سورپرایزش کنم واسه همین از صبحش درگیر کارا و دعوت کردن دوستامون بودم،تصمیم گرفتع بودم تولد رو  رو یه کافیشاپ بگیرم و بعد از ظهر با دوستای خوبم مریم و بهار  واسه ردیف ...
1 دی 1392

شب یلدا

امشب بلندترین شبه ساله مامانی ولی نه اونقدر بلند ....فقط 1 دقیقه...اما همین 1 دقیقه کافیه برای خوش بودن و کنار هم جمع شدن و تازه یه عالمه هم چیزای خوشمزه خوردن... تو این شب همه دور هم جمع میشن و شب یلدا رو بهم تبریک میگن و زمستون خوبی رو واسه همدیگه آرزو میکنن....زمستونت قشنگ و پر بار مامانی اینم چند تا عکس که به پیشنهاد خاله پریسا رفتیم خانه بازی بادبادک و با سفره یلدای خانه بادبادک عکس گرفتیم...اون کلاه خوشکلم خاله پریسا بت داد یه انگشترم خاله جون سر سفره یلدا بهت داد که تو همش درش میاوردی و آخرشم گمش کردی     یه چند وقتی بود که به دنبال جایی بودم که رونیکا رو واسه آموزش ببرم و بالاخره امروز دختر گ...
1 دی 1392

امید زندگی ما...سالروز شکفتنت فرخنده

  پایان نه ماه انتظار و اکنون در آغوش منی و شروعی دوباره.... از نو.....با تو....در پاییزی زیبا.... به شکرانه مادر و پدر شدنمان جشن میگیریم.... برای بودنت،لحظه به لحظه از جان مایه میگذاریم.... لبخند تو.....با چشمهایی زیبا.... و.... این یعنی بودن،رستنم،پایداری و خواستن.... الهی... کودکم !!  یگانه هستی ام !! در پناه تو....              ...
15 آذر 1392

پست جدید ....

دوستای خوبم سلام، اگه چند وقتی هست که پست جدید نذاشتم بخاطر یسری از مشکلاتیه که واسم پیش اومده، قول میدم که تا چند روز دیگه با پستهای جدید بیام....دوستون دارم....
14 آبان 1392

دندان جدید....

                                                                  عزیز دلم چند روزی بود که خیلی بیتابی میکردی و  همش گریه میکردی و بهانه میگرفتی،غذا هم که نمیخوردی تا سرتو با یه چیزی گرم میکردم و یواشکی پا میشدم که برم به کارام برسم دنبالم میومدی و گریه میکردی و منم بغلت میکردمو همونجوری به کارام میرسیدم....حالا همه اینا واسه چی بود...؟؟ بخاطر در اومدن دندون جدید رونیکا خانم......!! منو بگو که همش فکر میکردم بخاطر تنهایی و غریبی کردنته...بخاطر این...
27 مهر 1392