روزهایی که گذشت....پست اول
مامان جونی چند وقته نتونستم واست چیزی بنویسم از یه طرف کارای روزمره و وابستگی
بیش از حد تو و از طرف دیگه مسافرت غیر قابل پیش بینیمون که بخاطر کار بابایی پیش اومد
ولیحالا اومدم که جبران کنم و در عوض همه رو یکجا واست مینویسم ،اولش میخواستم
همه رو تو یه پست واست ینویسم عشق مامان ولی اگه اینکارو میکردم حجمش خیلی
سنگین میشد واسه همین همه رو جداگانه واست مینویسم...
اول از همه اینکه چند وقت پیشا واسه اولین بار دخملمونو بردیم شهر بازی (شهر بازی سر
پوشیده دواس) خیلی مجهز نبود ولی از هیچی بهتر بود...خلاصه اینکه حسابی بهت خوش
گذشت و خوشحال بودی و کلی ذوق میکردی منم که مثله بچه ها بیشتر از تو ذوق میکردم
واسم جالب بود که از هیچ اسباب بازی ایی نمیترسیدی و همش میخندیدی و واسه همین
نظرهمه رو به خودت جلب میکردی،با کلی تلاش و زحمت تونستم چند تا عکس ازت بگیرم و
بعد از اونجا هم با بابایی رفتیم رافائل واسه خوردن شام...
اینم از عکسای اون شب....(پنج شنبه 4 مهر)
قربونت برم عشق مامان....امیدوارم لحظه به لحظه زندگیت پر از ذوق و لبخند باشه