روزهایی که گذشت....پست دوم
قرار بود دوشنبه یعنی 8 مهر واسه اولین بار با رونیکا کوچولو بریم تئاتر....خاله شقایق دوست مامانی
بهم گفته بود که چند روزیه که تو بوشهر تئاتر اجرا میشه و قرار بود که بریم ببینیم ولی بخاطر تموم
شدن بلیط تئاتر قرار گذاشتیم که فردا شب یعنی سه شنبه بریم دیدن تئاتر گربه قجری و اون شب 4
تایی رفتیم شهربازی و بعدشم دریای ریشهر و کلی خوش گذروندیم و بعد هم رفتیم خونه و منتظر
فردا....
سه شنبه شب بجز ما و خاله شقایق خاله ایمان و همسرش آقا افشین و پسرای گلشم واسه دیدن
تئاتر اومدن و وقتی رفتیم داخل سالن بخاطر شلوغی سالن و کمبود جا نتونستیم همه کنار هم
بشینیم و منو علیرضا روی صندلی های ردیف بالا نشستیم وبعد از چند دقیقه سالن تاریک شد وتئاتر
شروع شد،اولش یکم خوفناک بود و جالب اینکه بر خلاف تصورات من که فکر میکردم رونیکا بیقراری کنه
بیقراری که نکرد هیچ تو اون تاریکی هی بین جمعیت سرشو اینطرف اونطرف میبرد که بتونه صحنه رو
خوب نگاه کنه...
این عکسا رو هم بعد از اتمام تئاتر با بازیگرای تئاتر گرفتیم....
چند تا عکس دیگه هم هست که تو سیستم خونه است و تو لپ تابم ندارم و اونا رو تا یکی دور روز
دیگه تو همین پست قرار میدم.