رونیکارونیکا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

رونیکا ضربان قلب مامان و بابا

پاییز 92...مهر...آبان

1392/10/1 2:44
نویسنده : مامان مینا
656 بازدید
اشتراک گذاری

خیلی وقته که بازم چیزی ننوشته بودم هر دفعه میگم از این به بعد دیگه مرتب بیام و روز مرگی های

کوچولومو بنویسم ولی یه کارا و یه مشکلاتی واسه آدم پیش میاد که همیشه اونی که میخوای نمیشه،

حرف و مطلب زیاد دارم ولی نمیشه همه رو بعد از 3 ماه بطور کلی و با جزییات نوشت واسه همین

سعی میکنم همه رو خلاصه و مفید بگم

 

خب از تولد همسرم شروع میکنم...

28 مهر تولد علیرضا بود و منم تصمیم گرفته بودم شب تولدش یعنی 27 مهر براش تولد بگیرم و یجورایی

سورپرایزش کنم واسه همین از صبحش درگیر کارا و دعوت کردن دوستامون بودم،تصمیم گرفتع بودم تولد

رو رو یه کافیشاپ بگیرم و بعد از ظهر با دوستای خوبم مریم و بهار  واسه ردیف کردنکارا رفتم بیرون و

قرار شد که مثلا بهش خبر بدمو بیاد دنبالم ....خلاصه اول از همه رفتیم واسه سفارش کیک و بعد هم

رزرو کافیشاپ واسه ساعت 8 شب....بغد از کلی دوندگی کارا تموم شد و به بچه هاخبر دادم و قرار بود

همگی راس ساعت 8  تو کافیشاپ کلبه همو ببینیم....کلبه یکی از کافیشاپهای خوب بوشهر هست که

من یکی اون شب عاشقش شدم ...یه آقایی اونجا بود که از اول تا آخر تولد با گیتار واسمون آهنگ زد و

خوند...فضا خیلی رمانتیک بود...

خلاصه تو مسیر کلبه بودیم که علیرضا زنگ زد و آدرس خواست که بیاد دنبالم منم مونده بودم چه

آدرسی بدم واسه همین گفتم که بچه ها دارن خرید میکنن و  تو خیابان با هنر هستیم و بیاد اونجا ،حالا

درست لحظه ای که رسیدیم جلوی کلبه که کیک و بقیه وسایل تولد رو ببریم داخل دیدیم علیرضا درست

مقابل کلبه تو ماشین منتظره...آخه خدا تو این خیابون نه ابتداش و نه انتهاش درست باید بیاد اینجا؟؟

اولش متوجه ما نشد و بعدشم من یکم سرگرمش کردم تا بچه ها تدارکات لازم رو بچینن رو میز و بعد ما

بریم داخل....

وقتی که رفتیم داخل کافیشاپ و رفتیم طبقه بالا علیرضا با دیدن بچه ها و تولد کوچولویی که واسش

گرفته بودیم خیلی سورپرایز شد و شب خیلی خوبی واسه همگی ما بود....

به امید شبها و ماهها و سالهای دیگر....تولدهای دیگر....و....شادیهای بیشتر

اینم چند تا از عکسای اون شب ....

 

 

 اینم عکس کادویی که دخترم به باباییش داد...من که از دیدنش سیر نمیشدم!!

 

                      

کادوی منم به همسرم یه ادکلن به انتخاب خودش بود که ادکلن چیک رو انتخاب کرد... قلبقلب

 

تو یکی از جمعه های آبان ماه(92.8.7)  دوستم خاله ایمان تل کرد و گفت که بریم ساحل دلارام،به خاله

شقایق هم گفت که بیاد،میشه گفت هوا تقریبا گرم بود و آفتابش تند بود....وقتی رسیدیم رونیکا تا آب دریا

رو دید کلی ذوق کرد و منم 1 لباس راحت تنش کردم و بعد بدو بدو رفت سمت آب و کلی بازی کرد ...حالا

مگه دیگه میتونستم بیارمش بیرون...

ناهار رو تو ساحل دلارام خوردیمو و غروب برگشتیم بوشهر...انقد ساحل دلارم زیبا بود و پر از آرامش

هممون دلمون میخواست بریم تو آب و شنا کنیم ولی با خودمون لباس نبرده بودیم!!

اینم از عکسای اون روز ساحل دلارام...

 

 

اینم عکس ساعتی که بابا علیرضا با پاهاش روی ماسه کشیده....واسه من خیلی جالب بود

 

 

اینم عکس کوچولوهای خاله ایمان...

 

 

تو روزهای محرم بود که یکبار رونیکا رو بردیم پارک پرندگان...خیلی خوشش اومده بود هم کلی بازی کرد

و هم پرنده ها رو نگاه میکرد...مامان فدای اون پاهای کوچولوت بشه که اینجوری بردیشون بالا و داری نگاه

میکنی نفسم...

 

 

ترجیح میدم بقیه رو تو پست بعدی بنویسم که این پست زیاد طولانی نشه...

پسندها (3)

نظرات (4)

زهره مامان بارسین
12 دی 92 15:44
چه عکسای خوشگلی . تولد همسری هم مبارک باشه . ایشاا... همیشه شاد باشید
farnaz
15 بهمن 92 16:00
save it cute how could god ronika
پرنسس آرنیکا
23 بهمن 92 15:31
عمر شادیهاتون دراز
مامان رها
24 خرداد 93 15:39
سلام گلم اميدوارم حالتون خوب باشه خوش حال ميشم با هم تبادل لينك كنيم و دوست شيم پيشمون بيا و خبر بده عزيزدلم خداحافظ