آشنایی مامان و بابا
یکی از شبهای گرم تابستون که همراه خانواده ام در یکی از پارکهای (برازجان)استان
بوشهر نشسته بودیم ، دیدم آقایی پیراهن سفید و شلوار مشکی همراه با مادرش به پارک
اومدن از اونجایی که آقاهه خیلی منو در نظر داشت مادرشو فرستاد تا توی پارک از من
خواستگاری کند ، من که باورم نمی شد قضیه جدی باشه، همش به خودم می گفتم که
مگه میشه که تو یه پارک هم کسی رو واسه زندگی انتخاب کرد ولی .... چند
روز بعد خانوادم یه روزی رو واسه خواستگاری تعیین کردن.
خلاصه سروتون درد نیارم مراسم بله برون ما در تاریخ 2/7/89 و مراسم عقدمونم در
تاریخ 4/9/89ودر تاریخ 25/4/90 مراسمون عروسیمون رو برگزار کردیم (در رشت)
منو و علیرضا بعد از عروسی زندگیمون رو در شهر بوشهر شروع کردیم و روزهای
خوشی رو با هم می گذروندیم تا اینکه ...
زندگی دو نفره ما تبدیل به یه زندگی خوب و سه نفره شد....
و حالا ما یه دختر کوچولوی نازو دوست داشتنیه 6ماهه به نام رونیکا )به معنی زیبا روی
- خوش یمن( داریم و هم تصمیم گرفتم لحظه لحظه های رونیکاکوچولومون رو تو این
وبلاگ ثبت کنم که وقتی بزرگ شد بدونه که واسه منو بابایی چقد دوست داشتینه .