رونیکارونیکا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

رونیکا ضربان قلب مامان و بابا

بندر گناوه

واسه اولین بار کوچولمون رو بردیم بندر گناوه واست 1 پیراهن زرد خریدیم که انتخاب بابایی بود چقدم رنگش بهت میاد مامانی ولی باید بزارمش تو کمدت که یکم بزرگتر بشی بعد بپوشی.....ای جااااااان   ...
30 آذر 1391

تولد مامانی

روووووووووووووز تولد مامانیییییییییییییییییییییییییییییییییی              بابا علیرضا با یک شاخه گل رز قرمز و یک کیک شکلاتی و شمع شماره 27 اومد خونه و منم مثل همیشه ذوغ زده شدم کادوی تولدم رو هم که پیشاپیش گرفته بودم....................... (یه جفت گوشواره خوشمل) تااااااااااااازشم خاله مریمتم چند روز قبل با یک کیک تولد خوشمل اومد پیشم هم برا تولد تو و هم برا تو من .   اینم عکس کیکی که بابایی واسم خریده....   ...
26 آذر 1391

اولین حمام

امروز مامان هما تو رو برد حمام !!!!!!!!!!!    چه خاطره قشنگ و دوست داشتنی ایی................ چقد اروم بودی و حموم کردنو دوست داشتی . همش داشتی نگامون می کردی عزیییییییییییییییییز مامان مینایی بخداااااااااااااا  اینم عکسی که من ازت گرفتم... ...
23 آذر 1391

نی نی زردی گرفته

صبح بابایی واسه رونیکا شیر خشک بیومیل خرید واسه اولین بار بهش شیر خشک دادم. خوب خورد و بعدشم خوابید. نمیدونم چرا وقتی خودم بهش شیر میدادم نمیتونست درست بخوره . نزدیکای ظهر بود که بابایی به خاطر اینکه ما نریم تو بیمارستان واسه بستری شدنه رونیکا بخاطر زردیش دستگاه رو آورد که رونیکا توش بخوابه ............. آخ که چقد مراقبت از رونیکا زیر دستگاه واسم سخت بود.............. بیخوابی .............. خستگی ........ نگرانی ............... اگه خاله مینو جووووووووون نبود حسابی کم میاوردم ...
17 آذر 1391

اولین قدم نی نی به خونه

منتظر اومدن بابایی هستیم ......................... از دیشب خوابم نبرد همش جلوی پنجره بیمارستان بودم و بیرون رو  نگاه میکردم چقد دلم میخواست بابایی پیشم باشه..... وقتی رفتیم خونه بابایی واسه قدمهای دخمل کوچولمون یه گوسفند قربونی کرد و یه کم از خونشو زد رو پیشونیه دخملم.  اینم عکساش:   ...
16 آذر 1391

تولدددددددددددد رونیکا فرشته کوچولوی ما

نی نی کوچولو می خواد دنیا بیاد!!!!!!!!! اولین نی نی سزارینی بعداز افتتاح بیمارستان شهدای خلیج فارس بوشهر با خانم دکتر شهناز احمدی به سمت اتاق عمل حرکت کردیم خانم دکتر گفت که دخترت ربان این بیمارستان رو قیچی کرد، راستی دخملم  تو اتاق عمل با کلی آرایش رفته بودم . همین جوری که در حال حرف زدن با دکتر بودم ، یدفعهههههههههههههههههههههه یه صدای نااااااااااااااازی رو شنیدم اونم صدای گریه ی دخمل بوووود. فکر نمیکردم عمل جراحی شروع شده باشد . وووووووووای خدایا ممنونم ممنونم وقتی دیدمت بغض گلوموووووو گرفته بود .................... حس خیلی خوبی بود. اولین ثانیه هاااااااای مادر شدن . چه تجربه شیرینی.       اینم ع...
15 آذر 1391

سالگرد عقد

امروز سالگرده عقد منو بابایه . صبح رفتیم کنار دریا و اونجا صبحانمونو خوردیم. مامان جونی چند روز دیگه قراره قدمای کوچولوتو بزاری تو خونمون . منو بابا علیرضا خیلی ذوق اون روزیی رو داریم که تو به جمع دو نفرمون اضافه بشی . مامان و بابا فدای قدمای کوچولوت........... بووووووووووووووس  
4 آذر 1391